من همان کودک بازیگوشم
هیجان در پس بازیهایم

و نگاه غضب آلوده ی مادر
که به خود می خواندم...
من همان آهوی گریزان پایم
که پدر می نامید...
با همان چشمان درشتی
که کاوش می کرد...
کودک نا آرامی
که آغوش مادر می جست...
من همانم که شبی ماه شدم...
و به آب افتادم...
کودک سنگ به دست... شیشه شکن....
من همانم، همان میوه ی تابستانی
پر ز احساس....پر از بی تابی
من صدای پر مرغان بهشتی بودم...
کودکی کودکتر...
پر پرواز قناری بودم....
ناگهان؛
کودکم را دزیدند...
پر پروازم را بردند
و شمردند شیطنت های قدیمم...
کودکم
پرپر شد...
گلم خشکید....
تابستان رفت و زمستان آمد...
بی کودکیم معلوم است.....
همه دنیایم تاریک...همهء زندگیم بی کودک
کاش کودک بودم....
نظرات شما عزیزان:
|